گل سرخ



سال 1386 بود که یک بار تلفن همراهم زنگ خورد. در حال رانندگی بودم . کنار کشیدم. شماره ای ناشناس بود ولی برداشتم. صدایی گرم و گیرا گفت سلام خانم عباس عبدی هستم. یک دفعه ساکت شدم. من و عباس عبدی ! صدا گفت نه اون عباس عبدی .من عباس عبدی نویسنده هستم. مجله هفت.

به یاد آوردم. نقدی مثبت بر داستانم نوشته بودند. مشغول شدم صدای صمیمی برایم توضیح داد که یک جمع ادبی قصد نقد کتابم را دارند. مطمئنم که در آن لحظه از شادی سرم به تاق ماشین میخورد. داستانها  وکتابها که چاپ میشوند درست انگار افتاده باشند در یک سیاهچاله. انگار فرزندی که پس از به دنیا آمدن در هیاهوی زایشگاه گم و گور شود. بیست و یک خرداد قرار ما شد در اصفهان.

آن موقع قطار پردیس بین تهران و اصفهان بود و خانوادگی م راهی شدیم . میکرو هنوز به دنیا نیامده بود. من باردار بودم و به مصداق همه تغییرات هورمونی بسیار ترسو و شکننده و شاید بشود گفت در نوعی توهم رنج آور .

عصر روزی که رسیدیم با آقای عبدی در لابی هتل سوییت قرار گذاشتیم. مرد سیه چرده ای بود که در عین جوانی موهایی سپید داشت.

حقیقت این است که من به طور ذاتی خیلی خجالتی هستم . یک ترکیب غیر قابل باوری از یک برونگرای خجالتی که گاهی فلج میشوم ولی صمیمیت، سادگی و متانت و فرو تنی آقای عبدی کار را برایم راحت کرد. قرار شد فردا صبح در میدان نقش جهان یکدیگر را ببینیم و عصر برای روخوانی داستانی به انجمن بروم و البته نقد کتابم.

در میدان نقش جهان  مرد دوست داشتنی آبادانی که خانواده اش در اصفهان بودند و خودش در قشم زندگی میکرد چشمان من را به دیدن باز کرد. گرچه اصفهان را دیده بودم ولی وقتی زیرگنبد منحصر به فرد مسجد شیخ لطف اله ایستادم مرغ بهشتی را در قله آن به من نشان داد. سر به هوا در میان مسجد ایستاده بودم و مجذوب امضای یک معمار که یک دوست بعد از قرنها به من نشانش میداد.

بعد از میدان ما به همراه آقای عبدی رفتیم به دفتر آقای اخوت یک دفتر ساختمانی در یک عمارت قدیمی که بزرگترن اتاقش با ارسی ها و شیشه های رنگی هوش از سرم برد. آقای اخوت محکم و قدرتمند بود و در مقابلش حس میکردم یک قطره ام .

بناپارت همراهم بود و شاید از خودش میپرسید این زن ملنگ من چطوری با این آدمهای جدی از نوشتن حرف میزند؟ راستش خودم هم نمیدانستم شاید همه اش به لطف آقای عبدی بود که نوشته را موشکافانه و بی تعصب و با فرو تنی میخواند. یادم هست وقتی اولین بار با هم تلفنی صحبت کردیم گفت صداتون چقدر جوان است ! و وقتی من را دید گفت خودت هم که جوانی .

بعد از آن جا به همراه هم رفتیم رستوران . متاسفم که به خاطر ندارم چطوری رفتیم و حتی درست یادم نیست کدام رستوران شاید خوان گستر. آقای اخوت مهمانم کرده بودند و از خجالت این محبتشون مردم و زنده شدم.

عصری برای خواندن داستان رفتیم . ماکرو را به مادرم سپردم . آقای عبدی خیلی آرام گفت ببین هرچی ایراد گرفتند جواب نده. فقط گوش کن.

داستان را شروع کردم . داستانی که میخواندم یکی از داستانها ی کتاب من یک سایه ام بود به نام سایت خورشیدی . شخصیت اصلی و شیطان داستان که دنبال خلاف میرفت و راهش رابرای بقیه جور میکرد اسمش عبدی بود. به تعداد بارهایی که اسمش را میخواندم از آقای عبدی معذرت میخواستم. مرد عزیز با لبخندی میگفت ادامه بده.

سفر کوتاه بود . یک بار دیگر آقای عبدی را دیدم و آخرین خاطره ام از اصفهان کالسکه سواری در میدان نقش جهان است که نور عصرگاهی گنبد مسجد شیخ لطف اله را طلائی کرده بود . با خودم گفتم نمیشود اصفهانی بود و هنرمند نبود.

بعد از اصفهان رابطه جسته و گریخته ام با آقای عبدی برقرار بود . گاهی من زنگ میزدم گاهی او . صدایش را امواج و کلکهای مخابراتی از قشم به من میرساند. از تصور اینکه سالها تنه به تنه اقیانوس میزند و مینویسد و عکس میگیرد حس میکردم به واقع مرغی دریایی است . غبطه بر روح  آزادش میخوردم.

چند سال پیش برای شرکت در نمایشگاه کتاب به تهران آمده بود. با هم در پارک آب و آتش قرار گذاشته بودیم روز خیلی گرمی بود . نمیدانم چرا فکر میکنم تابستان بود ولی نمایشگاه تهران که اردیبهشت است. آنجا برایم شرح داد که میخواهد در حیطه نوجوان بنویسد از کتاب مرغ دریایی راضی بود و جانی تازه در نوشتارش حس میکرد.

آن بار آخرین باری بود که آقای  عبدی را دیدم. چند بار بعد از آن تلفنی صحبت کردیم و سال گذشته که برای عید پیام دادم جوابی نیامد. مشکل این بود که دو. شماره تلفن از او داشتم و هر بار یکی اشتباه بود. خط قبلی بود و مسدود بود . به هر دو شماره اس ام اس دادم ولی پیدا نشد.

نمایشگاه کتاب امسال بود و برای رونمایی کتاب مقبره خصوصی من رفته بودم نمایشگاه . دوست عزیزی که داز وبلاگ با هم آشنا شدیم زحمت کشیده بودند وحضوری آمدند. در آخرین بارهایی که با آقای عبدی صحبت کردم به من گفت سورپرازی برایت دارم. اون خواننده وبلاگ که وبلاگ نویس هم هست باجناق من است ! مدتی گیج خوردم تا دانستم. حالا حلقه گمشده را پیدا کرده بودم و دوست مشترک با پرده ای از اشک در مقابل دیدگان برایم توضیح داد که عباس عبدی مدتی است بیمار است و توان پاسخ ندارد . پشت آن سکوت بی معنی اس ام اسها جان عزیزی ناخوش بود. به خودم لعنت میفرستادم که چرا سماجت نکردم. چرا سماجت نمیکنم؟

از هول و هراس همان موقع دوباره تلفنی رد و بدل نکردم و بعد باز رشته ارتباط از دستم در رفت. با خودم می گفتم شاید بی خبری نشان از سلامت باشد؟ شاید اصلا اشتباه شده؟ انگار گوشهایم را گرفته باشم تا خبر دردباری را نشنوم ولی بالاخره شنیدم.

در یک کامنت خصوصی از دوست مشترک از باجناقی که دوست هم بود دریافتم سی ام آبان  عباس عبدی مثل یک مرغ سبکبار دریایی در بادهای ساحلی بالها را گشوده و همراه کشتیهای ماجراجو و موجهای بی قرار رفته است.

صدای صمیم چهره آرام و فرو تنی و محبتش هرگز فراموشم نمیشود . از نظر من در محیط شهری راحت نبود انگار دیوارها و سیمانها و ماشینها روحش را میخراشید . هنوز خیلی حرف خیلی حکایت برای ما میتوانست بگوید اما نشد. خیلی جاها که دیده بود رفته بود و دنیاها که کشف کرده بود و باید برای ما مینوشت.

 هرگز خودم را نمی بخشم که بیشتر تماس نگرفتم. بیشتر نپرسیدم . ندیدم و در کمال ناباوری حتی در اخبار هم متوجه نشدم . باید بپرسیم . بدانیم و سماجت کنیم.

به یاد و خاطره عباس عبدی که آزاد بود.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زمزمه نسيم میمستان Little Nightmares وبگاه شخصی محمد عنبرسوز کار در ایران دو کلمه حرف حساب آکادمي کسب و کار برقي خاطره چت|چت خاطره|چتروم خاطره ـوبلاگ خاطره شعر ها ناقص مسجد قائم( عج) راين